خونخوار، درنده، بیرحم، سخت دل، خونریز، (ناظم الاطباء)، سخت سفاک: زلف بی آرام او پیرایۀ مهر است و ماه چشم خون آشام او سرمایۀ سحراست و فن، سوزنی، کلبۀ قصاب چند آردبرون سرخ زنبوران خون آشام خویش، خاقانی، ای خران گور آن سو دامهاست در کمین این سوی خون آشامهاست، مولوی، هزار دلاور خون آشام، (روضه الصفا ج 2)، - شمشیر خون آشام، شمشیر سخت برنده
خونخوار، درنده، بیرحم، سخت دل، خونریز، (ناظم الاطباء)، سخت سفاک: زلف بی آرام او پیرایۀ مهر است و ماه چشم خون آشام او سرمایۀ سحراست و فن، سوزنی، کلبۀ قصاب چند آردبرون سرخ زنبوران خون آشام خویش، خاقانی، ای خران گور آن سو دامهاست در کمین این سوی خون آشامهاست، مولوی، هزار دلاور خون آشام، (روضه الصفا ج 2)، - شمشیر خون آشام، شمشیر سخت برنده
خون جام. کنایه از شراب انگوری است. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : شودکار ما پخته زان خون خام. نظامی (از آنندراج). ، خون صاف و خالص و بعضی گفته اند خونی که هنوز بکمال نضج نرسیده باشد و رنگش بسیار روشن و صاف بود بخلاف آنکه چون به پختگی میرسد رنگش به تیرگی میزند و اگر سوخته شود سیاه فاسد شده باشد. (از آنندراج) : ارسطو بساغر فلاطون بجام می خام ریزندۀ خون خام. نظامی (از آنندراج)
خون جام. کنایه از شراب انگوری است. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : شودکار ما پخته زان خون خام. نظامی (از آنندراج). ، خون صاف و خالص و بعضی گفته اند خونی که هنوز بکمال نضج نرسیده باشد و رنگش بسیار روشن و صاف بود بخلاف آنکه چون به پختگی میرسد رنگش به تیرگی میزند و اگر سوخته شود سیاه فاسد شده باشد. (از آنندراج) : ارسطو بساغر فلاطون بجام می خام ریزندۀ خون خام. نظامی (از آنندراج)
خون فشاننده. آنکه خون افشاند. (یادداشت مؤلف). خونریزنده. خونریز: ز بهر سیاوش بدم خون فشان فرنگیس را جو از اینها نشان. فردوسی. پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب. سوزنی. چون روز کشید دهرۀ عدل شب زهرۀ خونفشان برافکند. خاقانی. چرخ گویی دکان قصابی است کز سر تیغ خون فشان برخاست. خاقانی. آمد شد ملائکه از بهر قبض روح چون بنگریم دیدۀ ما خونفشان شود. سعدی. چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود چه دانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد. حافظ. - چشم خونفشان، چشمی که بسیار گرید. دیدۀ خونفشان: خیال ترک من هر شب شبیخون آورد بر من چو جسم خستگان چشمم همه شب خونفشان دارد. عمعق بخاری. ، خونریز. سفاک. ظالم. (ناظم الاطباء)
خون فشاننده. آنکه خون افشاند. (یادداشت مؤلف). خونریزنده. خونریز: ز بهر سیاوش بدم خون فشان فرنگیس را جو از اینها نشان. فردوسی. پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب. سوزنی. چون روز کشید دهرۀ عدل شب زهرۀ خونفشان برافکند. خاقانی. چرخ گویی دکان قصابی است کز سر تیغ خون فشان برخاست. خاقانی. آمد شد ملائکه از بهر قبض روح چون بنگریم دیدۀ ما خونفشان شود. سعدی. چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود چه دانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد. حافظ. - چشم خونفشان، چشمی که بسیار گرید. دیدۀ خونفشان: خیال ترک من هر شب شبیخون آورد بر من چو جسم خستگان چشمم همه شب خونفشان دارد. عمعق بخاری. ، خونریز. سفاک. ظالم. (ناظم الاطباء)