جدول جو
جدول جو

معنی خون آشام - جستجوی لغت در جدول جو

خون آشام
خون خوار، خورندۀ خون، خون آشام مثلاً خفاش خون خوار، بسیار سنگدل و ستمکار، وحشی، خون ریز
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
فرهنگ فارسی عمید
خون آشام(نَ / نِ)
خونخوار، درنده، بیرحم، سخت دل، خونریز، (ناظم الاطباء)، سخت سفاک:
زلف بی آرام او پیرایۀ مهر است و ماه
چشم خون آشام او سرمایۀ سحراست و فن،
سوزنی،
کلبۀ قصاب چند آردبرون
سرخ زنبوران خون آشام خویش،
خاقانی،
ای خران گور آن سو دامهاست
در کمین این سوی خون آشامهاست،
مولوی،
هزار دلاور خون آشام، (روضه الصفا ج 2)،
- شمشیر خون آشام، شمشیر سخت برنده
لغت نامه دهخدا
خون آشام
آنکه خون نوشد خونخوار، بی رحم سخت دل خونریز
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
فرهنگ لغت هوشیار
خون آشام
خونخوار، بی رحم، سنگ دل
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
فرهنگ فارسی معین
خون آشام
بی رحم، تشنه به خون، خون خوار، خون خواره، خون ریز، سخت دل، سفاک
متضاد: رئوف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خون آشام
مصّاص الدّماء
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به عربی
خون آشام
Bloodthirsty
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به انگلیسی
خون آشام
assoiffé de sang
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به فرانسوی
خون آشام
assetato di sangue
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
خون آشام
кровожадный
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به روسی
خون آشام
blutdürstig
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به آلمانی
خون آشام
кровожерливий
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به اوکراینی
خون آشام
krwiożerny
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به لهستانی
خون آشام
渴血的
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به چینی
خون آشام
রক্তপিপাসু
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به بنگالی
خون آشام
خون پیاسا
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به اردو
خون آشام
sediento de sangre
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
خون آشام
kiu cha damu
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به سواحیلی
خون آشام
kan içici
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
خون آشام
피에 굶주린
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به کره ای
خون آشام
血に飢えた
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به ژاپنی
خون آشام
sede de sangue
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به پرتغالی
خون آشام
रक्तपिपासु
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به هندی
خون آشام
haus darah
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
خون آشام
กระหายเลือด
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به تایلندی
خون آشام
bloeddorstig
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به هلندی
خون آشام
צמא דם
تصویری از خون آشام
تصویر خون آشام
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خون فشان
تصویر خون فشان
خون چکان، کنایه از گریان
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
کنایه از شراب انگوری. (برهان قاطع). خون بط. خون تاک. خون رز. خون دختر رز
لغت نامه دهخدا
(نِ)
خون جام. کنایه از شراب انگوری است. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
شودکار ما پخته زان خون خام.
نظامی (از آنندراج).
، خون صاف و خالص و بعضی گفته اند خونی که هنوز بکمال نضج نرسیده باشد و رنگش بسیار روشن و صاف بود بخلاف آنکه چون به پختگی میرسد رنگش به تیرگی میزند و اگر سوخته شود سیاه فاسد شده باشد. (از آنندراج) :
ارسطو بساغر فلاطون بجام
می خام ریزندۀ خون خام.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ لَ)
خون فشاننده. آنکه خون افشاند. (یادداشت مؤلف). خونریزنده. خونریز:
ز بهر سیاوش بدم خون فشان
فرنگیس را جو از اینها نشان.
فردوسی.
پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست
خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب.
سوزنی.
چون روز کشید دهرۀ عدل
شب زهرۀ خونفشان برافکند.
خاقانی.
چرخ گویی دکان قصابی است
کز سر تیغ خون فشان برخاست.
خاقانی.
آمد شد ملائکه از بهر قبض روح
چون بنگریم دیدۀ ما خونفشان شود.
سعدی.
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
چه دانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد.
حافظ.
- چشم خونفشان، چشمی که بسیار گرید. دیدۀ خونفشان:
خیال ترک من هر شب شبیخون آورد بر من
چو جسم خستگان چشمم همه شب خونفشان دارد.
عمعق بخاری.
، خونریز. سفاک. ظالم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عمل خون آشام، سفاکی، سخت برندگی در شمشیر، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خون آشامی
تصویر خون آشامی
سفاکی، خونخواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خون آشامیدن
تصویر خون آشامیدن
نوشیدن خون، خونخواری کردن بیرحمی کردن سفاکی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خون آلود
فرهنگ گویش مازندرانی